معنی کنایه از رحلت کردن

لغت نامه دهخدا

رحلت کردن

رحلت کردن. [رِ ل َ ک َ دَ] (مص مرکب) کوچ کردن و رفتن و سفر کردن و راهی شدن. (ناظم الاطباء). || حرکت از این جهان بدان جهان. وفات کردن. مردن. (ناظم الاطباء). مجازاً، مردن. (یادداشت مؤلف): ناساخته رحلت باید کرد. (کلیله و دمنه).


رحلت

رحلت. [رِ ل َ] (ع اِمص) کوچ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هجرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). روانگی. (ناظم الاطباء). روانه و راهی شدن:
نه در بحارقرارت نه در جبال سکون
چه تیزرحلت پیکی چه زودرو سیاح.
مسعودسعد.
دوال رحلت چون برزدم به کوس سفر
جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر.
مسعودسعد.
اهل سرخس می نشناسند حق من
تا رحلتی نباشد از این جایگه مرا.
سنایی.
|| مرگ و وفات و موت. (ناظم الاطباء). مجازاً، موت. مرگ. (یادداشت مؤلف). هجرت از دنیا به آخرت. حرکت کردن و روانه شدن از حیات بسوی ممات: وچون در تجارب اتساقی حاصل آید وقت رحلت باشد. (کلیله و دمنه). که راه مخوف است و رفیقان ناموافق و رحلت نزدیک. (کلیله و دمنه).
تا بلای ناگهان دیدم ز هجر
رخت رحلت ناگهان دربسته ام.
عطار.
خجل آن کس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت.
سعدی.
کوس رحلت بکوفت دست اجل
ای دو چشمم وداع سر بکنید.
سعدی.
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم.
حافظ.


کنایه

کنایه. [ک ِ ی َ / ی ِ] (از ع، اِ) کنایه. کنایت. رجوع به کنایت و ماده ٔ قبل و ترکیبهای این کلمه شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

رحلت کردن

کوچ کردن و رفتن و سفر کردن، مردن


رحلت

هجرت، روانگی، روانه و راهی شدن

فارسی به عربی

حل جدول

فرهنگ معین

رحلت

کوچیدن، کوچ کردن، مردن. [خوانش: (رِ لَ) [ع. رحله] (مص ل.)]

فرهنگ فارسی آزاد

رحلت

رِحلَت، اِرتِحال- در گذشتن و بعالم دیگر کوچ کردن- سفرنامه (به رَحل «رَحَلَ- یَرحَلُ» مراجعه شود)

مترادف و متضاد زبان فارسی

رحلت

حرکت، درگذشت، فوت، مردن، مرگ، موت، نزع، وفات، حرکت، سفر، کوچ، کوچیدن، مهاجرت، نهوض،
(متضاد) ولادت، توقف، حضر

فرهنگ عمید

رحلت

کوچ، سفر،
[مجاز] وفات، مرگ، درگذشت،

معادل ابجد

کنایه از رحلت کردن

1006

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری